رَبیـــعَ الاَنــامـ

عرض ارادتی است به ساحت مقدس مولا و سرورمان، آیت الله العظمی حضرت صاحب الزمان (سلام الله علیه)

رَبیـــعَ الاَنــامـ

عرض ارادتی است به ساحت مقدس مولا و سرورمان، آیت الله العظمی حضرت صاحب الزمان (سلام الله علیه)

★ هیچ گاه
بــﮧ خاطـر هیچ ڪَس
دستــــ از ارزشهایتـــ نَــڪِـش؛
چون زمانـی ڪـﮧ آن فرد از تو دستــ بـڪـشد؛
تـو مـی مانـی و یکــ " مــَن " بـی ارزش... ★

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
محبوب ترین مطالب
پیوندها

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سانتاماریا» ثبت شده است

--------------------


کویر، به لب دندان گزیده می مانست، عطشناک و تفتیده.
در دیدرس، هیچ چیز نبود جز جای پای تشنگی ؛ شکافهای منقطع و خار هایی که جا به جا از دل کویر سردرآورده بودند و صورت به صورتش می ساییدند.
سکوت کویر را گهگاه، بادی ملایم برمی آشفت و هرم گرما را همراه با شنریزه ها بر سر و صورت مرد، می پاشید.
مرد ، تنها پیراهنش را از تن درآورد، شنهایش را تکاند و خواست که دوباره آن را بپوشد.
دستی به سر وگردن و سینه کشید، همه جا را پر از خاک وشنریزه یافت و... دستها همچنان کبود. صبح که ترسان و مراقب از روستا بیرون می زد، پسر بچه ای نگاه کنجکاوش را بر دستها و صورت او پهن کرده و پرسیده بود :
- !آقا! چرا دست و صورتتان کبود شده؟؟»
و او تلاشی کرده بود که صورت را با دستهایش بپوشاند و از چنگال نگاه پسرک بگریزد:
- نمی دانم، نمیدانم.
و پسرک چند قدم به دنبال او دویده بود:
- ولی کبودی آن درست مثل کبودی صورت ماه جبین شده است.
و این کلام، مرد را آتش زده بود، روی برگردانده بود و پرسیده بود:
- ماه جبین را تو ازکجا می شناسی؟
- چه کسی او را نمی شناسد؟
- کی دیده ای او را ؟
- همین امروز، همه دیده اند.
پسرک بلافاصله رفته بود و او زانوهایش سست شده بود، شکسته بود و او را بر زمین نشانده بود
- به کجا می گریزی رسوای عالم ؟
حتمأ با برآمدن آفتاب، مردم همه به کوچه و خیابان می ریختند، گرداگرد خانه او حلقه می زدند و سرک می کشیدند تا این رسوای روسیاه را بهتر ببینند. بر روی بامها و دیوارها و حتی شیر وانیها غلغله می شود یکی با تأسف سرش را تکان می دهد و می گوید:
- این هم از معلم بچه های ما!
و دیگری:
- دخترانمان را به دست چه کی سپرده بودیم!
و سومی:
- از این پس به چشمهایمان هم اعتماد نکنیم!
و چهارمی : ...
باید برمی خاست و از روستا می گریخت. نیرویی او را به گریختن وامی داشت. از خودش یا دیگران؟ به کجا؟ نمی دانست. لابد جایی که هیچ چشمی نتواند کبودی صورت او را ببیند و با کبودی چهره ماه جبین پیوند دهد.
به پشت سر نگاه کرد و سیاهی روستا را در دور دستها دید و بعد مسیر پیش رو را از نظر گذراند. چیزی به نام مقصد در دیدرس ذهن و کویر نیافت.دست برد به جیب پیراهن و دستمال سفیدش را بیرون آورد.
با تردید و احتیاط، تای آن را بازکرد و روی آییه را گشود. أییه کوچکی را تا مقابل چشمها بالا آورد و در آن باز نگریست. کبودی بود که به سیاهی می زد یا سرخی. انگار پوست بر آتش نشسته بود و برخاست بود، لبها و بخشی ازگونه، درست همان جاکه بر صورت ماه جبین ساییده بود.
"آقا! برایتان شیر آوردم"
این،کار هر روز ماه جبین بود. همراه با سر زدن آفتاب می آمد و سه ضربه نرم و پیاپی بر در می نواخت. مرد احساس می کرد که این تلنگرهای نرم با آن دستهای ظریف و کشیده و ناخنهای خوش ترکیب، بر قلب او نواخته می شود. در همیشه باز بود. لحظه ای بعد چهارچوب قدیمی در بود که چهره اسمانی او را قاب می گرفت، با موهای خرمایی و ریخته بر دو سوی شانه و مژه های بلند و منظمی که چون سایه بانی از چشمهای خمار و قهوه ایی محافظت می کردند. پوست صورتی، همیشه مرد را به یاد گلبرگ می انداخت، گلبرگهای گل محمدی که از میان آن، غنچه ای به نام دهان، ظهور کرده باشد.
در اولین دیدار خیال کرده بود که این خوابی صبحگاهی است و رؤیایی اسمانی که تنها فرشتگان می توانند آن را در سحرگاه خود داشته باشند ولی وقتی مژه ها سنگین و خرامان از جا برخاسته بود و دست با پیاله شیر دراز شده بود و لبها... و لبها تکان خورده بودند:
".آقا برایتان شیر آوردم"
فهمیده بود که تصویر این قاب، خواب نبوده است، تصویر نبوده است و... چه بوده است؟
نمی فهمید. و این شده بود کار هر روز دخترک. نرم و آرام می آمد، پیاله شیر را در دستهای مرد می گذاشت، پیاله پیشین را باز پس می گرفت و ناگهان قاب از تصویر خالی می شد. هر چه با ذهن و حافظه اش کلنجار می رفت که به یاد بیاورد این دختر را پیش از این در کجا دیده است، به جایی نمی رسید. دختر انگار هیچ سابقه ای در خاطره او نداشت. ولی چطور چنین چیزی ممکن بود؟
تک تک شاگردانی راکه سالها پای درسش نشسته بودند،گوش به حرفها و چشم به چشمهایش سپرده بودند، مرور کرده بود. پس کجایی بود این ماه جبین؟
آن روز عصر، بی آنکه موهایش را شانه کند، یا نگاهی در آیینه به خود بیندازد، از خانه بیرون زده بود و کوچه پس کوچه های روستا را یکی پس از دیگری زیر پا گذاشته بود، از کوچه ای به میدانچه ای و از گذری به چهارسویی.
و از همه آنها که به خانه و جایی دعوتی کرده بودند، به سلام و سپاسی پریشان گذشته بود و حتی تا لب رودخانه که دختران وقتشان را به شستن رختها می گذراندند، رفته بود.
دخترکی چادر آبی گلدارش را بر شاخه پهن کرده بود وگفته بود:
- چطور از خانه بیرون آمده اید آقا؟ اگر چیزی می خواستید، می گفتید.
و او پاسخ داده بود:
- آمده ام هوایی عوض کنم.
و گذشته بود و باز هم گشته بود تا شب شده بود و او متوجه تاریکی نشده بود، مگر وقتی که پسر بچه ای براش فانوس آورده بود وگفته بود:
- بدون روشنایی زمین می خورید آقا!.
و او را به اصرار و هنوز با دست و چشم خالی تا خانه همراهی کرده بود.
دل آن را نداشت که از کسی چیزی بپرسد. ترجیح می داد که باز هم این جستجوی کور کورانه را تکرار کند اما رازش را باکسی در میان نگذارد.
خواندن و نوشتن را در این چند هفته به کلی فراموش کرده بود. تمام فکر و ذکرش شده بود ماه جبین که هر صبح می آمد و آتش به پا می کرد و می گریخت. چرا در این مدت با او هیچ سخن نگفته بود؟
چرا به حرفش نکشیده بود؟ چرا به قدر او کلام او را ننشانده یا نایستانده بود؟ چه توقعی!؟
سخن گفتن در مقابل آن تندیس زیبایی، آن مجسمه ظرافت، مشکلترین کار بود، چیزی شبیه محال.
در این وقتها -تازه اگر به اختیار خود می بود - باید همه حواسش را جور می کرد و در نگاهش می ریخت که مبادا بخشی از عظمت و زیبایی از چهارچوب نگاه او بیرون بماند یا مبادا ظرافتی در زیر دست و پای نگاه، گم شود.
آینه را دوباره در دستمال پیچید، پیراهنش را برسر انداخت تا از تاثیر مستقیم نور خورشید بکاهد و باز به سوی همان مقصد نامعلوم به راه افتاد. عطش، لحظه به لحظه بخش بیشتری از وجود اورا تسخیر می کرد. در تمام این مدت، هیچ گاه به فکر بوسیدن یا لمس کردن ماه جبین نیفتاده بود. حتی امروز صبح هم تا پیش از آمدن ماه جبین، این فکر به ذهنش خطور نکرده بود. بین جرقه این تصمیم و عمل ، هیچ فاصله ای برای فکرکردن پدید نیامد.
ماه جبین، دستش را برای دادن پیاله درازکرد، او با دست راست پیاله را گرفت و برسکوی کنار درگذاشت.
اول دست چپ را به سمت گونه ماه جبین دراز کرد و بعد دست راست را. لبهای کوچک ماه جبین به تبسمی شرمگین گشوده شد و سرخی کمرنگی بر گونه هایش دوید... او لبهایش را برگونه ماه جبین گذاشت و...
وقتی برداشت، گونه ماه جبین را درست به اندازه دستها و لبهایش کبود یافت ناگهان شرم و حیرت ،سراسر وجودش را فرا گرفت. کبود شدن جای بوسه را هیچ جا نخوانده و نشنیده بود.
به دست های خود نگاه کرد،انگشت ها و کف دست،هر جا که بر گونه ماه جبین نشسته بود،به کبودی می زد وقتی به خود آمد ماه جبین رفته بود.
به سمت آینه کنار در برگشت و وقتی گونه و لبها را در آینه ،کبود دید، چشمهایش سیاهی رفت. زانوهایش سست شد.خود را بر ستون کنار در یله کرد و آرام آرام بر زمین سرید.
بهت و حیرت و ندامت ، اما چون آبی سرد ، او را به هوش آورد. به خود فکر نمی کرد ، به آبروی ماه جبین می اندیشید که دمی بعد بر زمین روستا می ریخت.
با خود فکر کرد: چهره او یا ماه جبین هر کدام به تنهایی دلیل بر هیچ جرم و خطایی نیست.کسی چه می فهمید که این ماه گرفتگی صورت او چگونه پدید آمده است یا ابر چهره ماه جبین از کجا آمده است.اما حضور این دو در کنار هم،در یک مکان،حتی به وسعت یک روستا،رسوایی آفرین بود.
فکر کرد به خاطر آبروی ماه جبین هم که شده باید برخیزد ، بگریزد و خود را گم کند تا طشت رسوایی ماه جبین از بام نیفتد.
با خود جز آینه کوچک ، هیچ چیز برنداشت. حتی قمقمه ای آب که در این بیابان بتواند حیات او را تمدید کند.
زبان ، چون کلوخی خشک و سخت شده بود و شکاف لب ها را فقط خونی گرم ، پر می کرد. فاصله او با روستا اگر به این زیادی هم نبود ، باز روستا به چشم او نمی آمد که آتش کویر انگار آب چشمها را در هم کشیده بود و سوی آن را کم کرده بود.
احساس کرد اندک اندک آخرین رمقهایش تبخیر می شود. بی انکه بخواهد بر زمین نشست و پیش از آن ، پلک هایش بر هم فرود آمد.
کویر ، جگر او بود که در زیر آسمان پهن شده بود و هر لحظه با نیزه خورشید ، شکاف تازه ای بر می داشت.
خود را تمام شده یافت اما این قدر هم در خود نمی دید که پایش را آن سوی مرز هستی بگذارد. صورت اکنون با کویر مماس شده بود و دستها در دو سو چون دو بال ماهی بر خاک می تپید.
آرام آرام در زیر پوست صورت ، احساس رطوبت و خنکی کرد. رطوبتی که انگار عین حیات بود و زندگی را به تن مرده او تزریق می کرد.لرزشی مطبوع ، ابتدا صورت و بعد تمام بدن او را فرا گرفت.انگار رمق بود که به تن مرده او می دوید.
آرنج را حایل کرد و صورت را از خاک برداشت. دست های نیمه جان را در خاک مرطوب فرو برد و آن را
بر سر و صورت و سینه خود مالید.
با هر مشتی که بر میداشت. خاک زیرین را مرطوب تر و خنک تر می یافت. گودی هنوز به یک وجب نرسیده بود که آبی زلال، شروع به جوشیدن کرد.
فاصله میان دست و دهان غیرقابل تحمل بود. صورت را در گودی فرو برد و لب و دهان را به خنکای آب سپرد.
اکنون انگار او کسی دیگر بود که از خاک بر می خاست. شاداب و زنده و با طراوت به یاد دست ها افتاد،آنها را به سوی چشم ها برد.
با ترس و تردید تا مقابل چشمها بالا آورد. اثری از ماه گرفتگی ندید. بی تاب به دنبال آینه گشت،آنرا نیافت ، اطراف را جستجو کرد،اثری از دستمال و آینه ندید. چشمش ناخودآگاه به تصویر خود در آب افتاد.آبی که از آینه صاف تر بود ، نشان داد که هیچ نشانی از کبودی باقی نمانده است.
ماه جبین چطور؟!
این چشمه با چنین کرامتی ابتدا باید صورت ماه جبین را . . .
و چشم را در اطراف گرداند، روستا نزدیکتر از آن بود که پیش از این به چشم می امد. هرچه زودتر باید چهره ماه جبین را با این آب آشنا کرد.
تمام راه ، تا روستا را دوید ، بی احساس خستگی. وقتی به آستانه روستا رسید ، باز غصه دیرین بر دلش رنگ انداخت . اکنون کجا می توانست ماه جبین را پیدا کند؟
مگر نه این که پیش از این ماه جبین را جز بر در خانه ؛ جای دیگری ، نیافته بود؟
باید به سمت خانه می شتافت ، آن جا امید بیشتری بود. اما . . . نه این وقت روز ، که در سحرگاه. ولی تا پگاه فردا چگونه می توان تاب آورد ؛ و اصلا با این ماجرا که امروز بر درگاه واقع شد ، از کجا معلوم که او باز هم آفتابی شود؟
راستی پسرکی امروز صبح گفت: همه روستا ماه جبین را می شناسند. اما مگر ماه جبین اسمی نبود که او خودش برای این دختر پری چهره گذاشته بود ، او که هیچ گاه با وی سخن نگفته بود که بتواند نامش را بپرسد .
پس آن پسر ، ماه جبین را چگونه می شناخت؟ و اهالی روستا چگونه دختری به این نام می شناسند؟
از اولین کسی که دید،پرسید:
- شما دختری به اسم ماه جبین نمی شناسید؟
- . . . نه . . . آقا شما ؟!
و گذشت. نایستاد تا این هیأتش بیشتر به حیرت او دامن نزند. به تنها چیزی که فکر نمی کرد،شأن و آبرو بود. حتی از بچه های کوچک کنار کوچه می پرسید:
« دختری به اسم ماه جبین . . . »
کفاش جوانی پرسید:
- آقا شما که همیشه در خانه اید، چنین دختری را کجا دیده اید؟
و مغازه دار پیری گفت:
- خودتان که بهتر می دانید آقا معلم!ما دختری به این نام در این روستا نداریم .
تا پیچ کوچه ، هیچ کس دختری به این مشخصات، نمی شناخت.
از انحنای کوچه که پیچید ، سایه ماه جبین را در آستانه در دید. مبهوت و متحیر به سوی خانه دوید آنچنان که چند بار پایش در هم پیچید و تعادلش را بر هم زد.
- شما؟ این وقت روز؟
- آمده ام پیاله ام را ببرم.
و او مبهوت و متحیر اما رام و دست آموز ، به داخل خانه رفت و با پیاله بازگشت. وقتی پیاله را به سمت ماه جبین دراز کرد ، یاد ابر چهره او افتاد. آن کبودی ، که اینک اثری از آن نبود.با حیرت پرسید:
- ابر چهره شما،آن کبودی؟
لب ها و چشم های ماه جبین با آرامشی بی نظیر تکان خوردند:
- محو شد!
- چگونه؟
همان زمان که شما در چشمه کویر شستشو کردید ، طرفهای ظهر .
ماه جبین از یال پیراهن آبی اش ، دستمال بسته ای در آورد و به سمت او دراز کرد ، دستمالی که او خوب میشناخت.
- راستی! این ،آینه مال شماست ، در کویر جا گذاشته بودید.
تا او به خود بیاید و بهتش را در قالب سوالی بریزد، ماه جبین رفته بود و قاب، دوباره خالی بود.و از فردای آنروز ،هر روز قاب خالی چشم او را تنها انتظاری مبهم پر می کرد...


--------------------


سید مهـدی شجاعی


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۶
  • مجتبی محمدی

✧✧ ❥ ✧✧


همان لحظه اول که دیدمش ، احساس کردم باید سانتا ماریا صدایش کنم .

نمی دانم چرا ناگهان این فکر به ذهنم خطور کرد . چندی پیش که برای سیاحت به کلیسای ماکو رفته بودم ، این اسم را در نیایش مسیحیان شنیدم و همان لحظه تمام صفا و پاکی مریم مقدس با این نام به دلم نشست .
اما این اسم و خاطره ، پس از سالیان سال کاملا از ذهنم رفته بود تا زمانی که او آمد. این طور نبود که هیچ نسبتی با مریم مقدس ، مادر آن پیامبرمهربانی داشته باشد ، بلکه وقتی او را دیدم ناخوداگاه احساس کردم هیچ نامی نمی تواند پاکی و صفا و معنویت زیبایی را یکجا و به یک اندازه برای من تداعی کند.

گفتم : می توانم شما را سانتا ماریا صدا کنم .
خندید.
گفت : حالا چرا " سانتا ماریا " میان اینهمه اسم؟
گفتم : نمی دانم!!


و در مکثی کوتاه به چشمهایش خیره شدم و ادامه دادم :


" ولی اگر قرار بود شما را در مقابل آن مریم آسمانی بگذارند درزمین ، بی شک شما تصویر روشن آن آیینه می شدید؟
گفت : خدا کند اُفقهایتـــ همیشــه همین قدر آسمانی بماند . می ماند؟


منتظر جواب نماند. در ساحل شروع کرد به قدم زدن . شاید می خواست من وزش لباسهایش را در باد ببینم ، هر قدمی که بر می داشت جای پایش سبز می شد و بلافاصله از میان سبزی ، شکوفه های سفید می رویید.


گفتم : من خسته شده ام از اینهمه رنگ و نیرنگ . همیشه به دنبال کسی می گشته ام که اینقدر زمینی نباشد .


نیمرخ بر روی تنه بریده درختی نشست. نگاهش را بیش از گردش سر و گردنش گرداند ، آنقدر که دو مردمک در گوشه چشمها نشست و سفیدی پلکها که به آبی می زد ، خودی نمایاند .و 


گفت: " تو خودت چقدر آسمانی هستی ؟ دلت تا کجا آسمانی است ؟ "
چه باید می گفتم ؟!!
گفتم : همین قدر هست که نفسم در زمین می گیرد و زمین دلتنگی می کند برای دل من.
می خواستم بپرسم : شما چطور؟ شما کجایی هستید؟ از کجا آمده اید؟


جایی که من نشسته بودم پشت سرم جنگل بود و پیش رویم دریا. فکر کردم شاید از ملتقای جنگل و دریا آمده باشد. یا از بالای کوه، از لابلای درختهای به هم پیوسته . جایی که زنهای گالشی ناگهان از لای بوته ها ی تمشک ظاهرمی شوند . با همیانی آویخته از دو سو گاهی کودکی بسته بر پشت ، ولی او هیچ شباهتی به گالشی ها نداشت . اندام موزون و کشیده ، پوستی به روشنی یاس و دستهایی که از لطافت به بال می مانست . از دریا هم نمی توانست آمده باشد. هیچ پری دریایی ، اینقدر به آدمیزاد نمی ماند . اما ....

هیچ آدمیزادی هم نمی توانست اینقدر به پری شبیه باشد.


گفتم: این بلور مال این طرفها نباید باشد.


خندید.


گفتم : و این مرواریدها هم.
گفت : چه خوب کارشناس کالاهای منطقه اید . نکند به تجارت مشغولید.
گفتم : این سرمایه من را به مفت نمی خرند.
گفت : کسی اهل معامله دل نیست . نفروشید.
گفتم نمی فروشم .
گفت : در معرض فروش هم نگذارید. بار شکستنی تر در انبار امن تر است .
گفتم: حتی اگر بپوسد؟
گفت: نمی پوسد بلور که نمی پوسد.
گفتم : شما که بیش از من خبره جنسید.
خندید و عطر دل انگیزی شبیه اقاقیا در فضا پیچید.
گفتم: چه می شد اگر شما همیشه می بودید و همیشه می خندیدید . به گمانم زمین و آسمان از عطر اقاقیا پر می شد.
گفت : لحظه ها را در یابید همانند ابر می گذرند.


و به آسمان نگاه کرد که تکه ای از ابری سفید از بالای سرمان فاصله می گرفت .

اکنون تمام نجابت آسمان را در آبی نگاهش می شود دید


گفتم : زیبایی و نجابت چگونه با هم جمع می شود ؟
گفت: این دو از اول با هم جمع بوده اند. عده ای برای اینکه حکومت کنند بینشان تفرقه انداخته اند.
پرسیدم : حکومت بر ؟
پاسخ داد هر دو. هم زیبایی و هم نجابت.
گفتم : پس شما متعلق به همان دوره های اولید که این دو را باهم دارید. ؟
گفت: ( شاید به تعارف) : نگاهتان اینطور می خواهد.
گفتم: نه نگاه من فقط شما را معنا می کند.
گفت : آنچه تو گنجش توهم می کنی
گفتمش : از تو هم گنج را گم می کنی


پیش از آنکه چیزی بگویم . بلند شد ، گمانم به قصد رفتن و دل من فرو ریخت. دلم را به دریا زدم به دریای پیش رو و 


گفتم : اجازه می دهید دوستتان داشته باشم؟


خندید پشت به من ایستاد وخیره به افق 


گفت: چه عاقلانه در طلب عشق گام می زنی ؟


پیش از آنکه چیزی بگویم ادامه داد:


تو مرا برای خودم نمی خواهی . نیازهایت را در وجود من جستجو می کنی خواسته های آرمانی ات را، مطلوب های دست نیافتنی ات را. یک بار هم با قصه ماه جبین به سراغ من آمدی.


چشمهایم سیاهی رفت و ناخواسته نشستم بر روی شنهای نرم ساحل و او هم نشست.

زانو به زانو نفس در نفس.


گفتم : ماه جبین واقعیت بود.
گفت: مگر من نیستم
گفتم : پس ماه جبین هم شما بودید؟
گفت : بله و شکیبا هم
گفتم: پس چرا گذاشتید و رفتید.
گفت : چرا می ماندم با این توصیفاتی که تو در قصه هایت از من می کنی ؟
فقط ظواهر. خط و خال و چشم و ابرو که در کوچه و خیابان هم فراوان است.
بی اختیار گفتم : همه شاهدان به صورت تو . تو به صورت ِ معانی.


غمی مبهم در چشمهایش نشست. مثل مهی رقیق که فضای جنگل را بپوشاند و 


گفت: پس کجاست آن معانی؟


نفسم فرو افتاد. انگار از ته چاه سخن می گفتم. خودم هم صدایم را به زحمت می شنیدم.


شما بهتر از هرکس می دانید که تصور من خط و خال نیست ، هنوز زبانی پیدا نکرده ام .برای آن معانی .


با قاطعیتی که از آن لطافت بعید می نمود. 


گفت: پس تا آن زبان را پیدا نکرده ای به سراغ من نیا ، زمین می زنی مرابا این بیان مادی و توصیفات زمینی ات. حرامم می کنی.


بلند شد . لباس بلندش را در هوا تکاند تا ماسه های ساحل از لباسش فرو بریزد. با تکان لباس آبی و بلندش ، طوفان به پا شد و ماسه ها از زمین برخاستند و به چشمهای من ریختند. و از آن پس شد که دیگر من نتوانستم هیچکس را ببینم.


✧✧ ❥ ✧✧


سید مهـدی شجاعی ♥پدر♥



  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۰
  • مجتبی محمدی