رَبیـــعَ الاَنــامـ

عرض ارادتی است به ساحت مقدس مولا و سرورمان، آیت الله العظمی حضرت صاحب الزمان (سلام الله علیه)

رَبیـــعَ الاَنــامـ

عرض ارادتی است به ساحت مقدس مولا و سرورمان، آیت الله العظمی حضرت صاحب الزمان (سلام الله علیه)

★ هیچ گاه
بــﮧ خاطـر هیچ ڪَس
دستــــ از ارزشهایتـــ نَــڪِـش؛
چون زمانـی ڪـﮧ آن فرد از تو دستــ بـڪـشد؛
تـو مـی مانـی و یکــ " مــَن " بـی ارزش... ★

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
محبوب ترین مطالب
پیوندها

◥سانتاماریا◣

پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۳۰ ب.ظ

✧✧ ❥ ✧✧


همان لحظه اول که دیدمش ، احساس کردم باید سانتا ماریا صدایش کنم .

نمی دانم چرا ناگهان این فکر به ذهنم خطور کرد . چندی پیش که برای سیاحت به کلیسای ماکو رفته بودم ، این اسم را در نیایش مسیحیان شنیدم و همان لحظه تمام صفا و پاکی مریم مقدس با این نام به دلم نشست .
اما این اسم و خاطره ، پس از سالیان سال کاملا از ذهنم رفته بود تا زمانی که او آمد. این طور نبود که هیچ نسبتی با مریم مقدس ، مادر آن پیامبرمهربانی داشته باشد ، بلکه وقتی او را دیدم ناخوداگاه احساس کردم هیچ نامی نمی تواند پاکی و صفا و معنویت زیبایی را یکجا و به یک اندازه برای من تداعی کند.

گفتم : می توانم شما را سانتا ماریا صدا کنم .
خندید.
گفت : حالا چرا " سانتا ماریا " میان اینهمه اسم؟
گفتم : نمی دانم!!


و در مکثی کوتاه به چشمهایش خیره شدم و ادامه دادم :


" ولی اگر قرار بود شما را در مقابل آن مریم آسمانی بگذارند درزمین ، بی شک شما تصویر روشن آن آیینه می شدید؟
گفت : خدا کند اُفقهایتـــ همیشــه همین قدر آسمانی بماند . می ماند؟


منتظر جواب نماند. در ساحل شروع کرد به قدم زدن . شاید می خواست من وزش لباسهایش را در باد ببینم ، هر قدمی که بر می داشت جای پایش سبز می شد و بلافاصله از میان سبزی ، شکوفه های سفید می رویید.


گفتم : من خسته شده ام از اینهمه رنگ و نیرنگ . همیشه به دنبال کسی می گشته ام که اینقدر زمینی نباشد .


نیمرخ بر روی تنه بریده درختی نشست. نگاهش را بیش از گردش سر و گردنش گرداند ، آنقدر که دو مردمک در گوشه چشمها نشست و سفیدی پلکها که به آبی می زد ، خودی نمایاند .و 


گفت: " تو خودت چقدر آسمانی هستی ؟ دلت تا کجا آسمانی است ؟ "
چه باید می گفتم ؟!!
گفتم : همین قدر هست که نفسم در زمین می گیرد و زمین دلتنگی می کند برای دل من.
می خواستم بپرسم : شما چطور؟ شما کجایی هستید؟ از کجا آمده اید؟


جایی که من نشسته بودم پشت سرم جنگل بود و پیش رویم دریا. فکر کردم شاید از ملتقای جنگل و دریا آمده باشد. یا از بالای کوه، از لابلای درختهای به هم پیوسته . جایی که زنهای گالشی ناگهان از لای بوته ها ی تمشک ظاهرمی شوند . با همیانی آویخته از دو سو گاهی کودکی بسته بر پشت ، ولی او هیچ شباهتی به گالشی ها نداشت . اندام موزون و کشیده ، پوستی به روشنی یاس و دستهایی که از لطافت به بال می مانست . از دریا هم نمی توانست آمده باشد. هیچ پری دریایی ، اینقدر به آدمیزاد نمی ماند . اما ....

هیچ آدمیزادی هم نمی توانست اینقدر به پری شبیه باشد.


گفتم: این بلور مال این طرفها نباید باشد.


خندید.


گفتم : و این مرواریدها هم.
گفت : چه خوب کارشناس کالاهای منطقه اید . نکند به تجارت مشغولید.
گفتم : این سرمایه من را به مفت نمی خرند.
گفت : کسی اهل معامله دل نیست . نفروشید.
گفتم نمی فروشم .
گفت : در معرض فروش هم نگذارید. بار شکستنی تر در انبار امن تر است .
گفتم: حتی اگر بپوسد؟
گفت: نمی پوسد بلور که نمی پوسد.
گفتم : شما که بیش از من خبره جنسید.
خندید و عطر دل انگیزی شبیه اقاقیا در فضا پیچید.
گفتم: چه می شد اگر شما همیشه می بودید و همیشه می خندیدید . به گمانم زمین و آسمان از عطر اقاقیا پر می شد.
گفت : لحظه ها را در یابید همانند ابر می گذرند.


و به آسمان نگاه کرد که تکه ای از ابری سفید از بالای سرمان فاصله می گرفت .

اکنون تمام نجابت آسمان را در آبی نگاهش می شود دید


گفتم : زیبایی و نجابت چگونه با هم جمع می شود ؟
گفت: این دو از اول با هم جمع بوده اند. عده ای برای اینکه حکومت کنند بینشان تفرقه انداخته اند.
پرسیدم : حکومت بر ؟
پاسخ داد هر دو. هم زیبایی و هم نجابت.
گفتم : پس شما متعلق به همان دوره های اولید که این دو را باهم دارید. ؟
گفت: ( شاید به تعارف) : نگاهتان اینطور می خواهد.
گفتم: نه نگاه من فقط شما را معنا می کند.
گفت : آنچه تو گنجش توهم می کنی
گفتمش : از تو هم گنج را گم می کنی


پیش از آنکه چیزی بگویم . بلند شد ، گمانم به قصد رفتن و دل من فرو ریخت. دلم را به دریا زدم به دریای پیش رو و 


گفتم : اجازه می دهید دوستتان داشته باشم؟


خندید پشت به من ایستاد وخیره به افق 


گفت: چه عاقلانه در طلب عشق گام می زنی ؟


پیش از آنکه چیزی بگویم ادامه داد:


تو مرا برای خودم نمی خواهی . نیازهایت را در وجود من جستجو می کنی خواسته های آرمانی ات را، مطلوب های دست نیافتنی ات را. یک بار هم با قصه ماه جبین به سراغ من آمدی.


چشمهایم سیاهی رفت و ناخواسته نشستم بر روی شنهای نرم ساحل و او هم نشست.

زانو به زانو نفس در نفس.


گفتم : ماه جبین واقعیت بود.
گفت: مگر من نیستم
گفتم : پس ماه جبین هم شما بودید؟
گفت : بله و شکیبا هم
گفتم: پس چرا گذاشتید و رفتید.
گفت : چرا می ماندم با این توصیفاتی که تو در قصه هایت از من می کنی ؟
فقط ظواهر. خط و خال و چشم و ابرو که در کوچه و خیابان هم فراوان است.
بی اختیار گفتم : همه شاهدان به صورت تو . تو به صورت ِ معانی.


غمی مبهم در چشمهایش نشست. مثل مهی رقیق که فضای جنگل را بپوشاند و 


گفت: پس کجاست آن معانی؟


نفسم فرو افتاد. انگار از ته چاه سخن می گفتم. خودم هم صدایم را به زحمت می شنیدم.


شما بهتر از هرکس می دانید که تصور من خط و خال نیست ، هنوز زبانی پیدا نکرده ام .برای آن معانی .


با قاطعیتی که از آن لطافت بعید می نمود. 


گفت: پس تا آن زبان را پیدا نکرده ای به سراغ من نیا ، زمین می زنی مرابا این بیان مادی و توصیفات زمینی ات. حرامم می کنی.


بلند شد . لباس بلندش را در هوا تکاند تا ماسه های ساحل از لباسش فرو بریزد. با تکان لباس آبی و بلندش ، طوفان به پا شد و ماسه ها از زمین برخاستند و به چشمهای من ریختند. و از آن پس شد که دیگر من نتوانستم هیچکس را ببینم.


✧✧ ❥ ✧✧


سید مهـدی شجاعی ♥پدر♥



  • مجتبی محمدی